موضوع: "آرایشگر"

آرایشگر

 

 

مردی برای اصلاح سر وصورتش به ارایشگاه رفت. دربین کار،گفت وگوی جالبی بین آنها درمورد خداصورت گرفت.آرایشگر گفت :«من باور نمی کنم خدا وجودداشته باشد!»

مشتری پرسید «چرا؟»آرایشگر گفت :«کافیست به خیابان بروی وببنی مگر می شود با وجود خدای مهربان این همه مریضی ودرد ورنج وجود داشته باشد؟»

مشتری چیزی نگفت ووقتی کارش تمام شد،ازمغازه بیرون رفت.همین که از آریشگاه بیرون آمد مردی رادرخیابان دید باموهای ژولیده وکثیف.باسرعت به آرایشگاه برگشت وبه آرایشگر گفت :«می دانی !به نظر من ارایشگری وجودندارد!»مرد با تعجب گفت :«چرا این حرف رامی زنی؟من اینجاهستم وهمین الان موهایتورامرتب کردم.»

مشتری با اعتراض گفت:«پس چراکسانی مثل آن مرد ژولیده وجوددارند؟»

آرایشگر گفت:«آنهاباید به ما مراجعه کنندفنه ما به آنها؛آرایشگر هاوجوددارند، فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند.»

منبع:دوستی که هیچ وقت نمی میرد،هادی قطبی،ص32.